در کابینت را باز کردم و آن ته دو بشقاب و فنجانی را دیدم که دو سال پیش موقعی که قرار بود بیایی پیشم از ایکیا خریدم. خریدم و اما تو هیچوقت نیامدی و هیچوقت هیچکس توی آن بشقابها غذایی نخورد و توی آن فنجان نوشیدنی ای ننوشید. از یادم رفته بود کلا. بعد از دو سال پرت شدم به آن روزها که چقدر هنوز همچین چیز کوچک و بی ارزشی میتوانست آدم را سر شوق بیاورد که زندگی کند.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت